تا نزدیک صبح ، چشم روی چشم نگذاشتیم. نزدیک صبح، دیدم که تانک ها و سربازها رو به گور سفید بر می گردند. همه اش از خودمان می پرسیدیم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خبری هم از نیروهای خودمان نبود. مدتی که گذشت دایی حشمت را دیدم که از تپه های سمت گیلان غرب بالا می آید. وقتی رسید، در حالی که نفس نفس می زد دستش را به زانویش گرفت و تفنگش را زمین گذاشت. همه دورش جمع شدیم و منتظر بودیم کلامی بگوید. دایی حشمت وقتی قیافه های منتظر ما را دید، خندید و گفت: مردم جلوی ارتش عراق گرفتند و نگذاشتند وارد گیلان غرب شود . یکی با تعجب پرسید: چطور؟ چطور عراقی ها راعقب زدند؟
دایی با حوصله تمام نشست روی تخته سنگ و انگار که بخواهد حرفش را تمام و کمال بفهمیم، کمی طول داد و بعد گفت: با ماشته و دستمال
همه به هم نگاه کردیم. با تعجب پرسیدم: با ماشته؟!
اصرار کردیم تعریف کند که چه شده. گفت: جاتان خالی. مردم گیلان غرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند اول گونی هایی که داشتند پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زن ها رفتند و از خانه هاشان هر چی روسری داشند آوردند و پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. به خاطر روسری های پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقی ها برگشت . تانک ها و ماشین هاشان که می آمدند از زمین کشاورزی رد شوند در گِل می ماندند . چقدر بدبخت بودند. بیچاره ها نمی دانستند چه کار کنند . امشب مردم گیلان غرب و مردم روستاهاشان سرافراز شدند. بنازم به غیرت مردم مان.
منبع: فرنگیس، ص 100 و 101
درباره این سایت